درست بعد از وقایع فصل ۳۱ طلعت در محضر پدرخوانده ادعا میکنه جاسوس رو پیدا کرده:
- جاسوس؟ چه کسی؟ کدوم خیانتکار؟
- من... خودم هستم.
- چی میگی طلعت؟ حالت خوب نیست!
- نمیدونم چه خبره... ولی بعضی وقتا کارایی میکنم که یادم نمیاد. انگار یکی دیگه تو وجودمه!
- طلعت، تو وفاداری! این حرفا خطرناکه.
- مسئلهٔ مراقبت نیست... اون داره منو کنترل میکنه! نمیخوام به خانواده آسیب بزنم، ولی نمیتونم جلوشو بگیرم. ناگهان چشمای طلعت بنفش شد و لبخند شیطانی زد. صداش عمیق و ترسناک شد: «پدرخوانده! فکر کردی همه چیز دستته؟ من از تو قویترم! پدرخوانده عقب رفت و اسلحه کشید: «طلعت! به خودت بیا! ولی طلعت با حرکتی سریع پدرخوانده رو با نیروی نامرئی خودش به دیوار کوبید در همین لحظه داوود وارد شد و فریاد زد: «طلعت! داری چیکار میکنی؟! طلعت برگشت سمتش: «تو هم میخوای جلوم وایسی؟» داوود خواست ضامن نارنجکش رو بکشه، ولی طلعت تو هوا معلقش کرد. داوود از درد و ناتوانی فریاد کشید: «طلعت، هنوز میتونی برگردی! این قدرت تو رو عوض نکرده!» برای یه لحظه چشمای طلعت عادی شد: «داوود... کمکم کن...» ولی دوباره نیروی تاریک کنترل رو گرفت: «دیگه دیره... حالا نوبت منه!» لحظات سختی بود، داوود که کاملا معلق در هوا و ناتوان شده بود تصمیم گرفت حتی به قیمت آسیب دیدن خودش، طلعت رو متوقف کنه. دست به ضامن دور کمر خودش برد و با انفجاری که ایجاد کرد هر کدوم به گوشهای پرتاب شدند. طلعت برای لحظهای به نظر میرسید که در حال مبارزه با خودشه. چشمانش بین رنگ عادی و بنفش در نوسان بود. "من... من نمیتونم..." و سپس از هوش رفت. و اینگونه، خانوادهی با چالشی جدید روبرو شد. چالشی که نه تنها طلعت، بلکه همهی اونها را به مرزهای جدیدی از قدرت و خطر میکشه.